دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا

متن مرتبط با «خدا میداند و بس» در سایت دختره امروز،همسره فردا،مامانه پس فردا نوشته شده است

مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

  • دیشب برای بار ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ام فرفری جمله ی حرص درآر و مزخرف باز چی کار کردی که ...رو گفت.شاید نزدیک ۱ ساعت توی تختم گریه کردم.صبح که بیدار شدم حالم بهتر بود.ازش بدم میاد.هیچ کس نمیتونه اینقدر منو آزار بده که اون میده.چیزی بهش نگفتم ولی همه چی رو ریختم توی خودم.تو رو خدا اگه کسی اینجا رو می خونه این یه نکته رو خواهرانه از من داشته باشه.حرفای نیش و کنایه دار برای کسی که خودش درد داره مثل سم میمونه.انگار دهنش رو باز کردید و دارید قطره قطره توش زهر میریزید.وقتی این کار رو می کنید پس دست و پا زدن و التماس کردن و عجز و انابه و جون کندنش رو هم ببینید!وقتی کسی درد داره باید آرومش کنید نه که روی زخمش نمک بپاشید.اگر نمیتونید این کار رو انجام بدید پس اصلا کاری به کارش نداشته باشید.به قول شاعرمرا به خیر تو امید نیست شر مرسان!!!مخصوصا اگه اون آدم خودش هم ندونه دقیقا از کجا خورده؟!!!یکی از اشتباهات بزرگ من این بود که از تهران پاشدم اومدم توی این خراب شده.اونجا برا خودم زندگی داشتم درسم رو می خوندم.کار خودم رو میکردم.آرامشم خیلی بیشتر بود.حداقل حرف نمیشنیدم.ولی اینجا راه به راه زخم زبون میشنوم.,مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان,مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان,شعر مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان ...ادامه مطلب

  • مردک برو گمشو از تو ذهنم بیرون!

  • دیگه داشتم شورش رو در می آوردم!هر ساعت اخرین بازدیداش رو چک میکردم.بهش فکر میکردم.اعصابم خورد میشد.دیوونه میشدم.کلی نت رو گشتم که ببینم چطوری میتونم از توی مخاطبینم پاکش کنم که بالاخره موفق شدم.خدایا کمکم کن که بتونم فراموش کنم .خیلی سریع و راحت.آخه دلیلی هم نداره که نتونم؟!مگه کی بود؟؟؟با اون صدای مزخرفش!نه عاشقش بوم نه دوسش داشتم.یه محبت کوتاه و موقتی زودگذر بود که این آخریا دیگه همونم نبود.مردک پیر عوضی!!!!همون بهتر که بره با یکی مثل خودش.باهم برن به عیش و نوش و مستی!!!عین خیالشون هم نباشه که این دنیا موقتیه.یه روزی هم بالاخره تموم میشه.اون موقع که تموم شد می بینیم چی میشه.., ...ادامه مطلب

  • درس امروز!

  • امروز توی ماشین تمام مدت داشتم خودم رو سرزنش و دعوا میکردم.برا خودم دلیل و برهان می آوردم که فرفری یه آدمی هست که تکلیفش با خودش هم معلوم نیس بعد تو چطوری مهمترین تصمیمات زندگیت رو می خوای بر پایه ی دغددغه های اون بذاری؟واقعا هم همینطوریه!نکته دوم این که امروز یه کم فکر کردم دیدم من خیلی آدم ناسپاس و ناشکری هستم.منه انسان هم اگه دو دفعه برا دوستم هدیه بخرم بهش بدم و اون پس بزنه یا آه و ناله کنه و ایراد بگیره خب دفعه سوم نمیگیرم دیگه!حتی اگه عاشقش باشم!بعد چطور خدا هرروز نعمتاش رو به شکل های مختلف به سمت بند هاش سرازیر میکنه و ما بازم آه و ناله می کنیم؟؟؟نشستم یه کم سرچ کردم راه های شکرگزای رو پیدا کردم.خب واضحه که یه بخششش زبانی هست اما مبخش مهمترش اینه که از اون نعمت درست استفاده کنیم.اگر چیزی هست که میشه باهاش به بقیه خیر رسوند این کار رو بکنیم.اگه  خطایی کردیم و نعمتی رو خدای نکرده از دست دادیم باید پرهیزگاری کنیم تا نعمت برگرده.و در کنارش صبر هم فراموش نشه.من باید ناشکری و غرغر کردن رو بذارم کنار!!!!رفتارم با فرفری رو هم بهتر کنم.سعی کنم امیدوار باشم به لطف خدا.مطمئنم اینطوری ,درس امروز جدید است,درس امروز فعل مجهول است,درس امروز خانم جلالی ...ادامه مطلب

  • امروز

  • خب تا ۱۲ فقط ۷ ساعت دیگه مونده و برای نماز و شام وحموم سرجمع ۱ ساعت فقط وقت دارم. میمونه ۶ ساعت که ۳ ساعتش برا باقیمونده جزوه هست و ۴ ساعتش هم اون تمرینای کذایی.امیدوارم تموم بشه.فوق فوقش اگرنشد صبح یه ساعت وقت دارم می تونم بخونم.اگرم تموم شد که یک ساعت صبح رو می خوابم یا اگرم خوابم نبرد یه نگاه به قبل میانترم میندازم.دیگه به کتابو تینا نرسیدم.بیخیال.وقتی میگم این فرفری استاد رو مخ رفتنه نگیدنه!امروز که داره میبینه من فردا امتحان دارمااااا!!!!یهو میاد میشینه ور دل من میگه فلانی بهم گفته پسر فلان کس که خیلی هم پسر خوبیه می خواد ازدواج کنه!میگم خب؟میگه هیچی رفته از دختر فلان کس خواستگاری کرده!میگم خب خوش به حالش مردم شانس دارن.حالا به من چه؟میگه هیچی آخه خیلی خوب بود فلان خانواده رو داره فلان کار رو داره و...کلیییی ازش تعریف کرده بعد میگه میدونی چرا سراغ تو نیومدن با این که تو رو هم می شناسن؟؟؟؟میگم چرا؟میگه به خاطر سنت!پسره گفته این سنی نمیخوام!!!!!!با حرفاش به هم ریختم طبق معمول.ولی اصلا به روی خودم نیوردم هرچند ته دلم خون بود.بعدش هم دو سه تا گند دیگه زد که کلا عصبانیم کرد.بیخیال حالا,امروز چندمه,امروز تولدمه,امروزی ها ...ادامه مطلب

  • عوضی

  • هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به نتیجه های جالبی میرسم!حالا می فهمم چرا بعد از اولین قرار حضوری اینقدر سرد شده بود.فکر میکردم چون من سرد بودم و توی ذوقم خورده اینطوری بوده.شایدم همینطور بود ولی خیلی هم دلیل محکمی نیست.ازش بدم میاد.بهتر بگم ازش متنفرم.امیدوارم هرچه زودتر گورش رو از این مملکت گم کنه.عوضی,عوضی,عوضی به انگلیسی,عوضی یعنی چه ...ادامه مطلب

  • اون موقع که بود...

  • اون موقع که بود حواسم به بودنش نبود.حواسم نبود که باید نگهش می داشتم.حواسم به خوبیاش نبود.وقتی پیام میداد میفهمیدم اونه ولی بی توجه رد میشدم.نمی خوندم که فکر کنه پیامش رو نخوندم.با کلی تاخیر جواب میدادم.وقتی قرار دیدار حضوری میذاشت بی میل بودم به دیدنش.اولش اینطوری نبودم.خیلی هم خوب بودم اتفاقا.کلی شاد و شیطون ولی بعد کم کم ...نمی دونم چی شد!اینقدر حواسم بهش نبود اینقدر باهاش سردی کردم که یهو گذاشت و رفت.پشت سرش هم حتی نگاه نکرد...ما آدما هممون همینیم.تا وقتی یه نعمت تو دستمونه حواسمون به بودنش نیس.اینقد مغرور و سرمست از بودنشیم که حالیمون نیس درک نداریم که بفهمیم آدمیزاد، همونی که بهت داده خیلی راحت هم ازت میتونه بگیره  اگه ذره ای سستی کنی از دستش دادی...و من از دستش دادم.کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد.کاش یه بار دیگه فقط یه برا دیگه می آوردش سمت زندگیم.اونم نه الان دقیقا همین الان.خدایا یعنی میشه؟,اون موقع که ما ناب بودیم,اون موقع که ما خاص بودیم,اون موقع که جیک جیک مستونت بود ...ادامه مطلب

  • خدا میداند

  • خدایا خودت همه چیز رو میدونی.نیازی نیس که برات توضیح بدم.از همه چیز آگاهی...,خدا میداند,خدا میداند و بس,خدا میداند اقای الیسون ...ادامه مطلب

  • دیگه واقعا داره تموم میشه

  • فقط یه روز دیگه تا امتحان مونده ودر حالی که هنوز درسم رو تموم نکردم!!!خدایا خودت کمکم کن که به خیر بگذره.امشب میره.نمی دونم در چه حالیه؟داره دست پر  میره یا اونم مثل من یه عالمه فکر تو سرشه و کارش نشده...یه حسی بهم میگه با نتیجه قطعی نمیره.نمیدونم شایدم من خیلی خوش خیالم.وقتی اینقدر راحت تونست من رو کنار بذاره و اینقدر مصمم بود قطعا پای یه آدم دیگه وسط بوده ولی این که با اون آدم به نتیجه رسیده یا نه رو نمیدونم!!!به هرحال چیزی که مسلمه اینه که اون برای همیشه از زندگی من رفته و شاید حتی یک بار هم توی این مدت به من فکر نکرده باشه.طبق معمول مجبورم با خودم کنار بایو و خودم رو راضی کنم...خدایا چنان کن کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار.برای رسیدن به آرزوهامون لطف می کنید یه صلوات بفرستید؟, ...ادامه مطلب

  • لطفا نخونید!

  • این روزا بیشترین حسی که باهاش درگیرم اینه:حس خجالت زدگی!!!!خانواده من به من اون طور که باید و شاید یاد ندادن که اعتماد به نفس داشته باشم.با این که دارایی های زیادی توی وجودم بود ولی همیشه یه حس خودکم بینی داشتم.همیشه که نه!توی دوران دبیرستان خوب بودم ولی بعد از اون دیگه نه.همین کمبود اعتماد به نفس باعث شد که من همیشه استرس داشته باشم همیشه نگران باشم همیشه افکار منفی داشته باشم.اگه احیانا کسی از اینجا رد میشه که تربیت یه کودک بر عهده اش هست اینو به عنوان یه نصیحت خواهرانه ازمن قبول کنه.هیچی مهمتر از این نیس که به یچتون یاد بدید اعتماد به نفس داشته باشه.تمام گرفتاریای من توی زندگی ناشی از همین مساله اس...علاوه بر اون خود اطرافیانم هم منو خیلی سرکوب میکنن و چون اعتماد به نفس ندارم کوچکترین حرفشون برام میشه یه پتک که قشنگ میخوره وسط سرم!!!مثلا همین بحث مربوط به آشنایی هایی که داشتم.خب خیلی وقتا شده که من پس زده شدم.ولی مگه ممکنه که توی همشون من مقصر بوده باشم؟؟واقعا آدم چقد رمگه میتونه بد باشه و بد عمل کنه که اینقدر تجربه بد توی این زمینه داشته باشه.اونم وقتی که هرچی فکر میکنی یادت نمیاد , ...ادامه مطلب

  • کربلا نیومده دلتنگتم

  • به نام حضرت دوستنمیدونم اثرگریه‌های توی دعای کمیل حرم با صفای امام رضا بود یا التماس های شب قدریا روز عرفه توی حرم حضرت عبدالعظیم یا...؟که برات کربلا رو برام امضا کردن.فقط اینقدری می دونم که زمانی به خودم اومدم و باورش کردم که از از خواب پریدم و شنیدم که یه صدایی می گفت مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه نجف به زمین خواهیم نشست...اولین بار که نگاهم گره خورد به گنبد امام حسین یه سلام از ته دلم دادم و با چشمای خیس فقط تونستم بگم ممنون که دعوتم کردید...هرچی بخوام از جزییاتش بگم نمی تونم حق مطلب رو ادا کنم.روزی که بعد از ساعتها انتظار رفتم تا نزدیکی حرم امام حسین رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.فضای معنوی داره که آدم رو منقلب میکنه.حرم حضرت ابوالفضل که دیگه جای خود داره...شب اربعین دنبال دسته ها راه افتادیم سمت حرم.جمعیت فوق العاده زیاد بود.مداحی قشنگ و سینه زنی مردم اونم توی بین الحرمین دل سنگ رو هم آب میکرد...آدم اونجافقط به خاطر مظلومیت امام حسین و یاراشون گریه نمیکنه بلکه اوج عزت و اقتدار امام رو حس میکنه و وقتی با این مواجه میشه که چطور به ساحتشون بی احترامی شد اون وقته که دیگه خون گریه, ...ادامه مطلب

  • خدایا نجاتم بده به سمت صلاح

  • دیشب باز وسوسه شدم و به مستر پیام دادم.از همون پیامای اولش فهمیدم که خیلی سر و سنگین شده.باهام خوب برخورد نکرد.علنا بهم گفت دست از سرم بردار و دیگه چی از جونم میخوای و...!!!خیلی ناراحت شدم.خیلی زرنگه.از یه طرف پس می زنه از یه طرف دیگه این کات شدن رو میندازه گردن من.میگه تقصیره تو بود.تو اعتماد به نفسم رو از من گرفتی تو شرط و شروط الکی گذاشتی.من به تو گفتم اعتماد کن به من بیا ازدواج کنیم بعد من همه اون کارا رو میکنم تو قبول نکردی.واقعا توی اون برهه زمانی من چاره دیگه ای نداشتم.نمیتونستم بهش اعتماد کنم.میدونستم زرنگه و از پس کارا بر میاد ولی مطمئن نبودم که خواسته های من خواسته های اونم باشه. میترسیدم قبل ازدواج ادعای عاشق پیشگی داشته باشه و بعدش همه چی یادش بره.از طرف دیگه به جز همین مساله علاقه، واقعا چیز دیگه ای نبود که خیلی بتونم بهش افتخار کنم و دلم بهش خوش باشه!خیلی از دستش ناراحت شدم.تا نصف شب داشتم گریه می کردم.آدمی که این همه باعث پیشرفتش شدم.هم باعث شدم درسش رو ادامه بده هم خودم و خانوادم کلی بابت کارش بهش کمک کردیم.چقدر چیزا که از قبال من یاد گرفت.حالا اینطوری میکرد.حالم خیلی ب, ...ادامه مطلب

  • چی شد واقعا؟

  • چی شد که منی که عاشق قده بلند بودم یادم رفت لذتی که راه رفتن کنار یه مرد قد بلند وجود داره رو؟؟عجب جمله ی قصاری نوشتم!!!!!!ترجمش اینه که من روزی روزگاری عاشق مردای قد بلند بودم.اصن کنار یه مرد قد بلند می ایستادم ناخودآگاه ضربان قلبم بیشتر می شد!اصن از خودمم بیشتر خوشم میومد!یه جورایی حال میکردم با قد خودم حتی!!!ولی...امان از روزی که مستر قد بلند وارد زندگی من شد و من فراموش کردم که چقدررر عاشق قد بلندا بودم.اون حس دخترونه یا بهتر بگم کودکانه در من مرد.دلم میخواس برگردم به گذشته بشم همون دخترک عاشق یه مرد قد بلند!با همون هیجانات و احساسات قشنگش.با همون پاکی و نجابتش.با همون حس هاش...خدایا چی شد که اینطوری شد؟, ...ادامه مطلب

  • تهران شهر رویایی من

  • دلم تنگ شده برا پاییز و زمستونای تهرون...برا اون روزایی که امتحانم رو گند زده بودم و حالا با یه عالمه خستگی و یه دل پرمیرفتم امامزاده صالح درد دل میکردم یه چنتا چیکه اشک میریختم و سبک میشدم بعدشم با چشمای پف کرده و دماغی که از سرما نوکش قرمز شده بود میومدم بیرون و راهمو کج میکردم به سمت یکی از آش فروشی های همون حوالی که همیشه بوی آش داغش بدجور وسوسه ام میکرد.یه سطل آش می خریدم و راهم رو کج میکردم به سمت خونه ی خاله!تمام مدتی که توی تاکسی بودم سرم رو تکیه میدادم به شیشه ماشین و به این فکر میکردم که چقدر این شهر زنده اس.چقد رمن دوسش دارم...دلم تنگ شده برا شلوغ کردنای دختر خاله ها و اون چای های همیشه یخ کردشون و اون بخاری تا ته زیاد کنار حالشون و اون کامپیوترشون که توی اون خونه فسقلی صدای آهنگشو تا ته زیاد میردن و شروع میکردن به رقصیدن:))شوهرخاله که تی وی رو روشن میکرد تا اخبار ببینه با خودم فکر میکردم چقدر وقت شده که من اخبار ندیدم؟شاید ۱ ماه بود که حتی تلویزیون هم ندیده بودم!!دلم تنگ شده برا وقتایی که تو مسیر خوابگاه به دانشگاه پاهام میرفت توی برف و با زحمت هن هن کنان اون مسیر سربالایی ,تهران تهران شهر رویایی زیبا رویان ...ادامه مطلب

  • لعنت به تو

  • امروز روز افتضاحی بود.اون از صبح که سر کلاس همش خوابم میومد اونم از بعد از طهرش که چنتا سوتی ناجور پیش دکتر ی و دکتر ط دادم.از اون بدتر دعوایی بود که دم غروب با فرفری کردم.حالم دیگه داره از این زندگی به هم میخوره.خودم میدونم چه مرگم بود.یاد ۵ سال پیشم افتاده بودم.اون موقع که آقا قد بلنده رو دیده بودم.به فرفری همون موقع ها گفتم این آدم خوبی به نظر میرسه، تحصیل کرده اس خانواده خوبی هم داره بذار حالا که پا پیش گذاشتن باهاشون آشنا بشیم.فرفری پاش رو کرد تو یه کفش که الا و بلا نه!تو لیاقتت خیلی بهتر از ایناس.این نه کار داره نه وضع مالی خوبی دارن(اوضاع اقتصادی باباش پایین تر از متوسط بود).حالا یه فوق لیسلنس داره شق القمر که نکرده!یه سربازه هنوز!هرچی بهش گفتم مسائل مالی برا من مهم نیس،تو به سنش نگاه کن.وقتی اینقدر سنش کمه آخه چه انتظاری ازش داری؟؟؟بهش گفتم من خودمو خوب می شناسم،آدمی نیستم که به راحتی از کسی خوشم بیاد.حالا که از این خوشم اومده معلوم نیس از به قول تو کیس بهتر خوشم بیاد!گوش نکرد و همین باعث بیچارگی من شد.منم تا یه حدی می تونستم اصرار کنم.اگه بیشتراین کار رو میکردم چه حرفا و متلک ,لعنت به تو,لعنت به تو و ذات خرابت,لعنت به تو فرات ...ادامه مطلب

  • خسته شدم خداااا کی تموم میشه؟

  • به خاطر سفری که رفتم و زیارت و توسلی که کردم اصلا حتی در مخیله ام هم نمی گنجه که دست خالی برگشته باشم.مخصوصا که این خاندان،خاندان کرمند و اگر کسی رو دعوت می کنن محاله که اشارت و گوشه چشمی بهش نداشته باشن.به قول شاعرتو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد...حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...تجربه تلخ دیشب و امروز برای بار دهم دوباره اتفاق افتاد.ساعت از ۵ صبح گذشته بود که طبق عادت موبایل افتاده کنار تخت رو روشن کردم تا ببینم ساعت چنده!روشن کردن همان و خوندن اون اس ام اس کذایی از طرف فرفری همان!دیگه خوابم نبرد.از استرس و وحشت داشتم می مردم.طبق معمول همه چیز رو انداخته بود گردن من و یه طرفه به قضاوت نشسته  بود.همونطور با چشمای خواب آلود به میم ز پیام دادم و بعدش دیگه نفهمیدم چی شد.بیهوش شدم و تمام مدت کابوس میدیدم.ساعت حدودای ۹ بود که بیدار شدم  و یادم افتاد که چه غم بزرگی رو دلم سنگینی می کنه.چک کردم دیدم میم ز آنلاین شده ولی پیامم رو نخونده.بعد نیم ساعتش خیلی سرد جواب داد و بعدش هم سکوت و سکوت.همون موقع شصتم خبردار شد که بله یه خبرایی هست!رو رو کنار گذاشتم و با هزار سلام وصلوات ازش,خسته شدم خداااا,خسته شدم خداااااااا,خسته شدم خدااااا ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها